غزلیات خواجوی کرمانی
آثار و اشعار شاعران بر اساس سبک شعری ، متن ادبی و دل نوشته هاي خودم و ...

 

 

ª      

صل علی محمد دره تاج الاصطفا
صاحب جیش الاهتدا ناظم عقد الاتقا

بلبل بوستان شرع اختر آسمان دین
کوکب دری زمین دری کوکب سما

تاج ده پیمبران باج ستان قیصران
کارگشای مرسلین راهنمای انبیا

سید اولین رسل مرسل آخرین زمان
صاحب هفتمین قرآن خواجهٔ هشتمین سرا

طیب طیبه آستان طایر کعبه آشیان
گوهر کان لامکان اختر برج کبریا

منهدم از عروج او قبهٔ قصر قیصران
منهزم از خروج او خسرو خطهٔ خطا

روی تو قبلهٔ ملک کوی تو کعبه فلک
مختلف تو قد هلک معتقد تو قد نجا

شاه نشان قدسیان تختنشین شهر قدس
ای شه ملک اصطفا وی لقب تو مصطفی

آینهٔ سپهر را مهر رخ تو صیقلی
دیده آفتاب را خاک در تو توتیا

شاه فلک چو بنگرد طلعت ماه پیکرت
ذره صفت در او فتد بر سربامت از هوا

ای شده آب زمزم از خاک در سرای تو
کعبه ز تست با شرف مروه زتست با صفا

خواجو اگرنداشتی برگ بهار عشق تو
بلبل باغ طبع او هیچ نداشتی نوا

*****************

ª      

ای صبح صادقان رخ زیبای مصطفی
وی سرو راستان قد رعنای مصطفی

آئینهٔ سکندر و آب حیات خضر
نور جبین و لعل شکر خای مصطفی

معراج انبیا و شب قدر اصفیا
گیسوی روز پوش قمرسای مصطفی

ادریس کو معلم علم الهی است
لب بسته پیش منطق گویای مصطفی

عیسی که دیر دایر علوی مقام اوست
خاشاک روب حضرت اعلی مصطفی

بر ذروه دنا فتدلی کشیده سر
ایوان بارگاه معلای مصطفی

وز جام روحپرور ما زاغ گشته مست
آهوی چشم دلکش شهلای مصطفی

خیاط کارخانهٔ لو لاک دوخته
دراعه ابیت ببالای مصطفی

شمس و قمر که لولوی دریای اخضرند
از روی مهر آمده لالای مصطفی

خالی ز رنگ بدعت و عاری ز زنگ شرک
آئینه ضمیر مصفای مصطفی

کحل الجواهر فلک و توتیای روح
دانی که چیست خاک کف پای مصطفی

قرص قمر شکسته برین خوان لاجورد
وقت صلای معجزه ایمای مصطفی

روح الامین که آیت قربت بشان اوست
قاصر ز درک پایه ادنی مصطفی

در برفکنده زهره بغلطاق نیلگون
از سوک زهر خوردهٔ زهرای مصطفی

گومه بنور خویش مشو غره زانک او
عکسی بود ز غره غرای مصطفی

بر بام هفت منظر بالا کشیده اند
زین چار صفه رایت آلای مصطفی

خواجه گدای درگه او شو که جبرئیل
شد با کمال مرتبه مولای مصطفی

*****************

ª      

طوبی لک ای پیک صبا خرم رسیدی مرحبا
بالله قل لحاشتی ما بال رکب قد سری

یاران برون رفتند و من در بحرخون افتاده ام
طرفی علی هجرانهم تبکی و ما تغنی البکا

بار سفر بستند و من چون صید وحشی پای بند
ساروا و من آماقنا اجروا ینا بیع الدما

افتان و خیزان میروم تاکی رسم در کاروان
و الرکب قد ساروا الی الایحاد و الحادی حدا

محمل برون بردند و من چون ناقه میراندم ز پی
قلبی هوی فی هوة و الدهر، ملق فی الهوی

چون تیره نبود روز من کز آه عالم سوز من
مد الغمام سرادقا اعلی شماریخ الذری

راضی شدم کز کاروان بانگ درائی بشنوم
اکبو و اقفوا اثرهم والعیس تحدی فی الزبی

چون محمل سلطان شرق از سوی شام آمد برون
ریح الصبا سارت الی نجد و قلبی قد صبا

خواجو به شبگیر از هوا هر دم نوائی میزند
والورق اوراق المنی یتلو علی اهل الهوی

*****************

ª      

این چه خلدست که چندین همه حورست اینجا
چه غم از نار که در دل همه نورست اینجا

گل سوری که عروس چمنش میخوانند
گو بده باده درین حجله که سورست اینجا

موسم عشرت و شادی و نشاطست امروز
منزل راحت و ریحان و سرورست اینجا

اگر آن نور تجلیست که من میبینم
روشنم گشت چو خورشید که طورست اینجا

آنکه در باطن ما کرد دو عالم ظاهر
ظاهر آنست که در عین ظهورست اینجا

یار هم غایب و هم حاضر و چون درنگری
خالی از غیبت و عاری ز حضورست اینجا

سخن از خرقه و سجاده چه گوئی خواجو
جام می نوش که از صومعه دورست اینجا

****************

ª      

گذر ای خواجه و بگذار مرا مست اینجا
که برون شد دل سرمست من از دست اینجا

چون توانم شد از اینجا که غمش موی کشان
دلم آورد و به زنجیر فرو بست اینجا

تا نگوئی که من اینجا ز چه مست افتادم
هیچ هشیار نیامد که نشد مست اینجا

کیست این فتنهٔ نوخاسته کز مهر رخش
این دل شیفته حال آمد و بنشست اینجا

دل مسکین مرا نیست در اینجا قدری
زانک صد دل چو دل خسته من هست اینجا

دوش کز ساغر دل خون جگر میخوردم
شیشه نا گه بشد از دستم و بشکست اینجا

نام خواجو مبر ای خواجه درین ورطه که هست
صد چو آن خستهٔ دلسوخته در شست اینجا

*****************

ª      

گر راه بود بر سر کوی تو صبا را
در بندگیت عرضه کند قصه ما را

ما را به سرا پردهٔ قربت که دهد راه
برصدر سلاطین نتوان یافت گدا را

چون لاله عذاران چمن جلوه نمایند
سر کوفته باید که بدارند گیا را

گر ره بدواخانهٔ مقصود نیابیم
در رنج بمیریم و نخواهیم دوا را

مرهم ز چه سازیم که این درد که ما راست
دانیم که از درد توان جست دوا را

فریاد که دستم نگرفتند و به یکبار
از پای فکندند من بی سر و پا را

از تیغ بلا هر که بود روی بتابد
جز من که به جان میطلبم تیغ بلا را

هنگام صبوحی نکشد بی گل و بلبل
خاطر بگلستان من بی برگ و نوا را

روی از تو نپیچم وگر از شست تو آید
همچون مژه در دیده کشم تیغ بلا را

بیرون نرود یک سر مو از دل خواجو
نقش خط و رخسار تو لیلا و نهارا

*****************

ª      

چو در نظر نبود روی دوستان ما را
به هیچ رو نبود میل بوستان ما را

رقیب گومفشان آستین که تا در مرگ
به آستین نکند دور از آستان ما را

به جان دوست که هم در نفس بر افشانیم
اگر چنانکه کند امتحان به جان ما را

چه مهره باخت ندانم سپهر دشمن خوی
که دور کرد بدستان ز دوستان ما را

به بیوفائی دور زمان یقین بودیم
ولی نبود فراق تودر گمان ما را

چو شد مواصلت و قرب معنوی حاصل
چه غم ز مدت هجران بیکران ما را

گهی که تیغ اجل بگسلد علاقهٔ روح
بود تعلق دل با تو همچنان ما را

اگر چنان که ز ما سیل خون بخواهی راند
روا بود به جدائی ز در مران ما را

وگر حکایت دل با تو شرح باید داد
گمان مبر که بود حاجت زبان ما را

شدیم همچو میانت نحیف و نتوان گفت
که نیست با کمرت هیچ در میان ما را

گهی کز آن لب شیرین سخن کند خواجو
ز نوش ناب لبالب شود دهان ما را

*****************

ª      

وقت صبوح شد بیار آن خورمه نقاب را
از قدح دو آتشی خیز و روان کن آب را

ماه قنینه آسمان چون بفروزد از افق
در خوی خجلت افکند چشمهٔ آفتاب را

وقت سحر که بلبله قهقهه بر چمن زند
ساغر چشم من بخون رنگ دهد شراب را

بسکه بسوزد از غمش ایندل سوزناک من
دود برآید از جگر ز آتش دل کباب را

چون بت رود ساز من چنگ بساز در زند
من به فغان نواگری یاد دهم رباب را

گر به خیال روی او در رخ مه نظر کنم
مردم چشمم از حیا آب کند سحاب را

دست امید من عجب گر به وصال او رسد
پشه کسی ندید کو صید کند عقاب را

چون مه مهربان من تاب دهد نغوله را
در خم عقربش نگر زهرهٔ شب نقاب را

خواجو اگر ز چشم تو خواب ببرد گو ببر
زانکه ز عشق نرگسش خواب نماند خواب را

*****************

ª      

همچو بالات بگویم سخنی راست ترا
راستی را چه بلائیست که بالاست ترا

تا چه دیدست ز من دیده که هردم گوید
کاین همه آب رخ از رهگذر ماست ترا

ایکه بر گوشهٔ چشمم زدهئی خیمه ز موج
مشو ایمن که وطن بر لب دریاست ترا

پیش لعلت که از او آب گهر میریزد
وصف لؤلؤ نتوان کرد که لالاست ترا

این چه سحرست که در چشم خوشت میبینم
وین چه شورست که در لعل شکر خاست ترا

دل دیوانه چه جائیست که باشد جایت
بر سر و چشمم اگر جای کنی جاست ترا

جان بخواه از من بیدل که روانت بدهم
بجز از جان ز من آخر چه تمناست ترا

ایدل ار راستی از زلف سیاهش طلبی
همه گویند مگر علت سوداست ترا

در رخ شمعی خواجو چو نظر کرد طبیب
گفت شد روشنم این لحظه که صفر است ترا

*****************

ª      

آن نقش بین که فتنه کند نقشبند را
و آن لعل لب که نرخ شکستت قند را

پندم مده که تا بشنیدم حدیث دوست
در گوش من مجال نماندست پند را

چون از کمند عشق امید خلاص نیست
رغبت بود بکشته شدن پای بند را

آنرا که زور پنجهٔ زور آوری نماند
شرطست کاحتمال کند زورمند را

گر پند میدهندم و گر بند مینهند
ما دست دادهایم بهر حال بند را

نگریزد از کمند تو وحشی که گاه صید
راحت رسد ز بند تو سر در کمند را

برکشته زندگی دگر از سر شود پدید
گر بر قتیل عشق برانی سمند را

هر چند کز تو ضربت خنجر گزند نیست
عاشق باختیار پذیرد گزند را

خواجو چو نیست زانکه ستم می کند شکیب
هم چاره احتمال بود مستمند را

*****************

ª      

رام را گر برگ گل باشد نبیند ویس را
ور سلیمان ملک خواهد ننگرد بلقیس را

زندهٔ جاوید گردد کشته شمشیر عشق
زانکه از کشتن بقا حاصل شود جرجیس را

جان بده تا محرم خلوتگه جانان شوی
تا نمیرد کی به جنت ره دهند ادریس را

گرنه در هر جوهری از عشق بودی شمهئی
کی کشش بودی به آهن سنگ مغناطیس را

همچو خورشید ار برآید ماه بی مهرم ببام
مهر بفزاید ز ماه طلعتش برجیس را

دامن محمل براندازی مه محمل نشین
یا بگو با ساربان تا بازدارد عیس را

چون بتلبیسم بدام آوردی اکنون چاره نیست
بگذر از تزویر و بگذار ای پسر تلبیس را

تا نپنداری که گویم لاله چون رخسار تست
کی به گل نسبت کند رامین جمال ویس را

خواجو ار در بزم خوبان از می یاقوت رنگ
کاس را خواهی که پر باشد تهی کن کیس را

*****************

یاد باد آنکه بروی تو نظر بود مرا

رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا

 

 

یاد باد آنکه ز نظارهٔ رویت همه شب

در مه چارده تا روز نظر بود مرا

 

 

یاد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدمی

افق دیده پر از شعلهٔ خور بود مرا

 

 

یاد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تو

نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرا

 

یاد باد آنکه ز روی تو و عکس می ناب

دیده پر شعشعهٔ شمس و قمر بود مرا

 

یاد باد آنکه گرم زهرهٔ گفتار نبود

آخر از حال تو هر روز خبر بود مرا

 

یاد باد آنکه چو من عزم سفر میکردم

بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرا

 

یاد باد آنکه برون آمده بودی بوداع

وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا

 

یاد باد آنکه چو خواجو ز لب و دندانت

در دهان شکر و در دیده گهر بود مرا

 

*****************

ª      

ساقیا وقت صبوح آمد بیار آن جام را

می پرستانیم در ده بادهٔ گلفام را

 

زاهدانرا چون ز منظوری نهانی چاره نیست

پس نشاید عیبت کردن رند درد آشام را

 

احتراز از عشق میکردم ولی بیحاصلست

هر که از اول تصور میکند فرجام را

 

من ببوی دانهٔ خالش بدام افتاده‌ام

گر چه صید نیکوان دولت شمارد دام را

 

هر که او را ذره‌ئی با ماهرویان مهر نیست

بر چنین عامی فضیلت می‌نهند انعام را

 

شام را از صبح صادق باز نشناسم ز شوق

چون مهم پرچین کند برصبح صادق شام را

 

گر بدینسان بر در بتخانهٔ چین بگذرد

بت‌پرستان پیش رویش بشکنند اصنام را

 

بر گدایان حکم کشتن هست سلطانرا ولیک

هم بلطف عام او امید باشد عام را

 

چون به هر معنی که بینی تکیه بر ایام نیست

حیف باشد خواجو ار ضایع کنی ایام را

 

 *****************

ª      

ای ترک آتش رخ بیار آن آب آتش فام را

وین جامهٔ نیلی ز من بستان و در ده جام را

 

چون بندگان خاص را امشب به مجلس خوانده‌ئی

در بزم خاصان ره مده عامان کالانعام را

 

خامی چو من بین سوخته و آتش ز جان افروخته

گر پخته‌ئی خامی مکن وان پخته در ده خام را

 

در حلقهٔ دردی کشان بخرام و گیسو برفشان

در حلقهٔ زنجیر بین شیران خون‌آشام را

 

چون من برندی زین صفت بدنام شهری گشته‌ام

آن جام صافی در دهید این صوفی بدنام را

 

یک راه در دیر مغان برقع براندازی صنم

تا کافران از بتکده بیرون برند اصنام را

 

گر در کمندم میکشی شکرانه را جان میدهم

کان دل که صید عشق شد دولت شمارد دام را

 

*****************

ª      

مگذر ای یار و درین واقعه مگذار مرا

چون شدم صید تو بر گیر و نگهدار مرا

 

اگرم زار کشی می‌کش و بیزار مشو

زاریم بین و ازین بیش میازار مرا

 

چون در افتاده‌ام از پای و ندارم سر خویش

دست من گیر و دل خسته بدست آر مرا

 

بی گل روی تو بس خار که در پای منست

کیست کز پای برون آورد این خار مرا

 

برو ای بلبل شوریده که بی گلروئی

نکشد گوشهٔ خاطر سوی گلزار مرا

 

هر که خواهد که بیک جرعه مرا دریابد

گو طلب کن بدر خانهٔ خمار مرا

 

تا شوم فاش بدیوانگی و سرمستی

مست وآشفته برآرید ببازار مرا

 

چند پندم دهی ای زاهد و وعظم گوئی

دلق و تسبیح ترا خرقه و زنار مرا

 

ز استانم ز چه بیرون فکنی چون خواجو

خاک را هم ز سرم بگذر و بگذار مرا

 

 

*****************

ª      

میرود آب رخ از بادهٔ گلرنگ مرا

میزند راه خرد زمزمهٔ چنگ مرا

 

دلق از رق به می لعل گرو خواهم کرد

که می لعل برون آورد از رنگ مرا

 

من که بر سنگ زدم شیشهٔ تقوی و ورع

محتسب بهر چه بر شیشه زند سنگ مرا

 

مستم از کوی خرابات ببازار برید

تا همه خلق ببینند بدین رنگ مرا

 

نام و ننگ ار برود در طلبش باکی نیست

من که بدنام جهانم چه غم از ننگ مرا

 

ای رخت آینهٔ جان می چون زنگ بیار

تا ز آئینهٔ خاطر ببرد زنگ مرا

 

مطرب آهنگ چنین تیز چه گیری که کند

جان شیرین بلب لعل تو آهنگ مرا

 

نشد از گوش دلم زمزمهٔ نغمهٔ چنگ

تا عنان دل شیدا بشد از چنگ مرا

 

چون تو در خاطر خواجو بزدی کوس نزول

دو جهان خیمه برون زد ز دل تنگ مرا

 

 *****************

ª      

 

بگوئید ای رفیقان ساربان را

که امشب باز دارد کاروان را

 

چو گل بیرون شد از بستان چه حاصل

زغلغل بلبل فریاد خوان را

 

اگر زین پیش جان میپروریدم

کنون بدرود خواهم کرد جان را

 

بدار ای ساربان محمل که از دور

ببینم آن مه نامهربان را

 

دمی بر چشمهٔ چشمم فرود آی

کنون فرصت شمار آب روان را

 

گر آن جان جهان را باز بینم

فدای او کنم جان و جهان را

 

چو تیر ار زانکه بیرون شد ز شستم

نهم پی بر پی آن ابرو کمان را

 

شکر بر خویشتن خندد گر آن ماه

بشکر خنده بگشاید دهان را

 

چو روی دوستان باغست و بستان

بروی دوستان بین بوستان را

 

چو می‌دانی که دورانرا بقا نیست

غنیمت دان حضور دوستان را

 

*****************

 




تاريخ : دو شنبه 8 دی 1393برچسب:مجموعه غزلیات , غزلیات خواجوی کرمانی, | 9:53 | نويسنده : زهره |